آبراهام مزلو از مادری سختگیر تا روانشناسی مشهور
آبراهام مزلو در آوریل ۱۹۰۸ در محلهای فقیرنشین در بروکلین، ایالت نیویورک، به دنیا آمد. پدرش ساموئل، یک روس بود. ساموئل یک پیت ساز بود که بعد از توقفی کوتاه در فیلادلفیا، به خانه اقوامش در نیویورک رفت و با آنها زندگی کرد.
در آنجا بود که به دخترعموی خود، رُز، در کیاِف نامه نوشت و از او خواست تا به آمریکا آمده و با او ازدواج کند. دخترعمویش این کار را کرد و آبراهام کوچک اولین فرزند از هفت فرزند آنها بود. خانواده آنها بسیار «خانه به دوش» بود.
آبراهام مزلو – Abraham Maslow
با سایت روانشناسی ویکی روان همراه باشید.
تفاوت آبراهام مزلو با فروید، احساس وی نسبت به مادرش بود. رابطه آنها اصلاً نزدیک نبود. یک علت آن این بود که بچهها با فواصل زمانی نسبتاً کوتاهی به دنیا میآمدند و با تولد هر بچه جدید، رُز علاقه خود به قبلی را از دست میداد.
رُز زنی عاشق بچه بود و به نوزادان خود خوب میرسید و ظاهرا فکر میکرد که بچهدار شدن برای سلامت زنان مفید است، اما احساسات مادری وی چندان رشد نیافته بودند. کوچکترین کار کودکانهای که آبراهام میکرد با خشم مادرش مواجه میشد.
مادرش میگفت که اگر مثلا، به جای در، از پنچره بیرون برود، خدا او را سنگ خواهد کرد. اگر از شیشه عسل که پنهان کرده بود بخورد، خدا زبان او را بند خواهد آورد.
این تهدیدهای پی در پی از بابت انتقام خداوندی باعث شد تا نوعی حس کنجکاوی که در دانشمندان مشاهده میشود در آبراهام به وجود آید.
او به جای در، از پنجره وارد خانه و از آن خارج میشد و میدید که سنگ نشده است؛ یواشکی به سراغ شیشه عسل میرفت و با هر انگشتی که از آن میخورد، اسم برادران و خواهرانش را تند تند تکرار میکرد و متوجه میشد که زبانش بند نمیآید.
بیرحمیهای مادر آبراهام مزلو بسیار زیاد و متنوع بودند. یک روز مزلو چند دیسک موسیقی ۷۸ دوری به خانه آورد که برایش بسیار عزیز بودند. او آنها را در هال روی زمین گذاشت و نوشتههای روی جلد آنها را خواند و بررسی کرد.
او از هال بیرون رفت در حالی که یادش رفته بود به دستور دائمی مادرش، «همیشه آت آشغالهای خودتان را جمع کنید» عمل کند.
مزلو زمانی متوجه خطای خود شد که صدای جیغ و فریاد مادرش را شنید که میگفت: «چرا به حرفهایم گوش نمیدهید؟» وقتی به هال رسید، مادرش را دید که روی دیسکها راه میرود و با پاشنه کفشهایش آنها را میشکست.
دوران نوجوانی آبراهام مزلو
دوران نوجوانی وی مصادف شد با رکود اقتصادی بزرگ در آمریکا و کسب و کار پدرش با رکود مواجه شد. پدرش در خانه ماند و به این ترتیب، پدر و پسر با هم دوست شدند؛ بنابراین مزلو نیز مثل آدلر و برخلاف فروید یا سالیوان، پدرش را بیشتر از مادرش دوست داشت. مانند جولیان راتر، مزلو ساعات زیادی را در کتابخانههای بروکلین میگذراند.
او دراز و لاغر بود و دماغ بزرگ و پت و پهنی داشت و به همین دلیل مورد تمسخر دیگران قرار میگرفت. حتی پدر خودش همیشه از بقیه اعضای خانواده میپرسید: «تا به حال بچه به این زشتی دیدهاید؟» مواردی از این قبیل باعث شدند مزلو شدیدا دچار عقده حقارت شود و کودکی خود را با عنوان دورهای با نهایت بدبختی توصیف کند.
او به دبیرستانی مخصوص پسران باهوش رفت و در آنجا در اکثر درسها عملکرد بسیار خوبی داشت. بعد از دیپلم، از یک کالج به کالج دیگر رفت و در نهایت راهی دانشگاه شد. او در دانشگاه کورنل برای اولین بار با روانشناسی آشنا شد.
همان طور که در مورد کِلی اتفاق افتاد، کلاس «مقدمات روانشناسی»، بسیار کسل کننده بود. استاد روانشناسی آنها، ادوارد بی تیچنر بود.
ازدواج آبراهام مزلو
کسل کنندگی روانشناسی یکی از دو دلیل عمده برای ترک تحصیل آبراهام مزلو آن هم فقط بعد از یک ترم و بازگشت وی به سیتی کالج بود. دلیل دیگر، برتا بود. آنها وقتی که بعد از مدتها همدیگر را دیدند، خجالت ذاتی آبراهام مزلو باعث شد نتواند علاقه خود را ابزار کند.
آبراهام مزلو خجالتی بود و برتا تودار. خوشبختانه، خواهر برتا، آنا، متوجه این موضوع شد و راز آنها را برای یکدیگر فاش ساخت. آن دو در کنار هم نشسته و هر دو در عذاب بودند.
با دیدن این وضع، آنا صبرش را از دست داد و به آن دو گفت که چرا لفتش میدهید؟ به همدیگر بگویید که یکدیگر را دوست دارید. مزلو میگوید که از این لحظه بود که زندگی وی آغاز شد.
با فرارسیدن بهار ۱۹۲۳ آبراهام مزلو دوباره بیتاب و قرار شد. او شنیده بود که دانشگاه ویسکانسین فضای بسیار مساعدی دارد و در دپارتمان روانشناسی آن، کِرت کافکا، یکی از اولین روانشناسان گشتالت درس میدهد.
بنابراین، یک بار دیگر دانشگاهش را عوض کرد. در تابستان و قبل از رفتن به ویسکانسین، او به دیدن یکی از استادان سابق در سیتی کالج رفت. او کتاب روان شناسان ۱۹۲۵ را به آبراهام مزلو معرفی کرد.
در این کتاب، یک مقاله از جان بی. واتسون چاپ شده بود. واتسون یکی از رفتارگرایان مطرح در آن زمان بود. آبراهام مزلو میگوید که با خواندن مقاله واتسون ناگهان انقلابی در وی به وجود آمده است و احساس کرده چیزی به نام «علم روان شناسی» امکانپذیر است.