با غده های سرطانی مبارزه می کنم
مثل همه آدمها، منم داشتم زندگیمو به شکل کاملا عادی و معمولی انجام میدادم تا این که یه روز برای عمل ساده دستم رفتم بیمارستان. بعضی از دکتر و آزمایش فرار میکنن اما من همیشه نظر خوب و مثبتی به دوا و دکتر و حتی تخت بیمارستان داشتم. شوهرم با ناهید و نورا دو تا دخترام همیشه کنارم بودند. بچهها با این که دوقلو و دبستانی بودند اما در نبود من خونه و زندگی رو مثل بزرگا تمیز و مرتب نگه میداشتن. یک غده خوش خیم در آرنج دستم بود.
با ویکی روان همراه باشید.
غده خوشخیم که از آرنج دستم بیرون اومد معلوم شد که قرار نیست بهزودی بمیرم. پرستار آزمایشگاه پاتولوژی یه خانم تقریبا مسن بود که خاطرات خیلی زیادی از بیمارای فقیر و ثروتمندش داشت. اونایی که خطر سرطانی بودن سلولهای بدنشون رو نه از زبون که بر اساس احساسشون درک میکردن. من هیچ وقت فکر نمیکردم که از یه عمل جراحی ساده میشه به یه بیماری مهلک رسید. راستش گاهی اوقات فکر میکنیم بیماری و بلاهای مختلف فقط برای بقیهاس. تا وقتی داریم میخوریم و شادی میکنیم و خدا رو هم از یادمون میره؛ اما زمانی که یه درد و مرض میاد سراغمون میگیم: چرا من؟ چرا حالا؟ چرا این جوری؟
برای من یک غده ساده اون قدر مهم نبود اما انگار سلولهای خرچنگی سرطان آروم آروم آدمو به سمت خودشون میکشن. یکی دو ماه بعد از درآوردن غده اول یه غده دیگه تو یه جای دیگه بدنم دراومد و باز همون کار تکرار شد و این بار خانم ستایش مسئول آزمایشگاه نگاهش به من و شوهرم تغییر کرده بود. عصر همون روز آقای دکتر حسامی که خیلی هم قبولش داشتم با کلی من و من کردن گفت که این بار غده بدخیمه و…
چند بار نمونهگیری و داروهای مختلف و رشد عجیب سلولهای سرطانی در طی دو ماه منو به زانو درآورد. کم کم داشتم ضعف رو تو خودم حس میکردم. احساس مردن و ترس از مرگ منو اذیت میکرد. بهروز شوهرم خیلی سعی میکرد اول خودشو و بعد منو با این شرایط سازگار کنه اما درک اون واقعیت خیلی سخت بود.
پدر و مادرم هم خیلی تلاش کردن اما نشد تا اینکه یه روز یه اتفاق عجیب افتاد. اون روز از طریق یکی از دوستای قدیمی و همکلاسیهای دوران راهنمایی که خیلی اتفاقی تو یه پاساژ دیدمش با یه امامزاده تو شمال آشنا شدم. راستش اون قدر نارحت بود که گفتم بیخیال حالا که قراره تو شش ماه آینده بمیرم رفتن به شمال و دیدن اون جا چه فایدهای داره؟
دوستم گفت: ظاهرا از نظر تو نرفتن با رفتن فرقی نداره! خب حالا که رفتنش هم ضرر نداره، بیا با هم بریم راستش اول کمی تردید داشتم. با هم رفتیم و با بچهها و شوهرامون.
تو یه دشت بسیار چند تا درخت و نهر کوچک آب از کنار امامزاده میگذشت. تو دل گرمای تابستون اون سال خنکای هوا خیلی دلچسب بود. چند شب اون جا میهمان پیرمرد با محبتی بودیم که بهش سید بابا میگفتن. متولی امامزاده مثل یه روانشناس مجرب برام حرف میزد؛ وقتی دید من یه کم سخت حرفاشو باور میکنم از خودش و زندگیش گفت. این که عاشق دختر چوپان در کوهستان شد و چون وضع مالی خوبی نداشت خانواده دختر حاضر به ازدواجش نمیشدن؛ بعد، حدود ۵ سال قبل به همین امامزاده اومد و ازش کمک خواست. نذر کرد که اگه دل پدر دختر نرم شد بیاد و متولی همین امامزاده بشه که شد…
****
از این اتفاق حدود سه سال میگذره. الان هنوز من زندهام. ماه قبل برای اولین بار مجله آرامش رو گرفتم. میدونم گرفتاری تو این دوره زمونه خیلی زیاده، بعضیها که مثل من دکترا جوابشون کردن شاید خبر ندارن که اگه باور داشته باشی از یه جایی یه جوری که فکرش رو هم نمیکنی چنان آرامشی به دلت وارد میشه که خودت هم تعجب میکنی. نمیخوام نصیحتتون کنم. اونایی که یه مشکل بزرگ تو زندگیتون دارین؛ اونایی که شبا از فکرای جورواجور خوابتون نمیبره، دنیا ارزش غصه خوردن رو نداره. ترس از مرگ از خود مرگ بدتره. مثل ترس از شکست یا تنهایی! اگه طلاق گرفتین اگه ورشکست شدین، اگه نامردی در حقتون شده، اگه نزدیکترین دوست یا فامیلتون در حقتون ظلم کرده و … باید یادتون باشه که اون بالا به خدایی هست که همه تقدیرها و تدبیرها دست اونه.
هر کدوم از ما یه مشکلی تو زندگیمون داریم. دوستی دارم که شوهرش معتاده، یکی دیگه با تنها بچهاش مشکل داره و یا این که حتی تو اعتقادای دینیاش دچار شبهه شده. برای همه اینها پیشنهاد میکنم خوب فکر کنید. اگه بخواید میتونید آینده رو خودتون بسازید. آرامش به من آرامش داد.
این چند تا کار برام خیلی مفید بود که به شما هم پیشنهاد میکنم بهش خوب فکر کنید:
۱-هر آدمی یه روز به دنیا میاد و یه روز هم میره. مرگ هر فردی یه جوریه. نباید ازش ترسید اما باید بهش فکر کرد.
۲-جوری زندگی کنید که انگار هفته آخر و یا آخر زندگیتونه.
۳- قویترین سرطانها و بیماریهای مهلک تا زمانی که خود آدم به زانو درنیاد نمیتونه آدمو از پا در بیاره.
۴- به دکترتون اعتماد کنید و در مسیر درمان، بیانگیزه و یا افسرده نشید.
۵-یاد خدا آرامشبخشه. باید یه تفکر که بتونه رو شما تاثیر مثبت بذاره رو پیدا کنید و مسیر زندگیتونو تغییر بدید. یادتون باشه گاهی اوقات بعضی مشکلات و دردهایی که به ما میرسه؛ مثل یه نعمت میتونه در ما تغییر ایجاد کنه و شرایط موجودمون رو به وضعیت مطلوب تغییر بده.
۶- راضی به رضای خودش باشید. خیلیها این روزا از خدا میگن و خودشون رو مذهبی نشون میدن اما همین که شبا راحت نمیخوابن یعنی خدایی نیستن.
فاطمه مرتضوی