مثل همه آدمها، منم داشتم زندگیمو به شکل کاملا عادی و معمولی انجام میدادم تا این که یه روز برای عمل ساده دستم رفتم بیمارستان. بعضی از دکتر و آزمایش فرار میکنن اما من همیشه نظر خوب و مثبتی به دوا و دکتر و حتی تخت بیمارستان داشتم. شوهرم با …
بیشترداستان های روانشناسی
شکستن بالهای اعتماد
قطرههای باران بیمهابا بر شیشه اتومبیل مینشست و تارا با هر قطره باران به گذشتهای نه چندان دور برمیگشت؛ به همان شب بارانی که عجله داشت به خانه برسد و مسیرش طوری بود که به راحتی تاکسی پیدا نمیشد، همان شبی که کامران جلو پایش ترمز کرد و با همان …
بیشترداستانهای روانشناسی/ آسانسور
با ویکی روان همراه باشید. شرکت در طبقه پنجم ساختمان بود. خوشحال از این که در آخرین دقایق ساعت کاریشان توانسته بودم پرونده را تکمیل کنم، وارد آسانسور شدم. هوا رو به تاریکی میرفت و صدای ترقه و آتشبازی از دور و نزدیک به گوش میرسید. هر چند چهارشنبهسوری زمان …
بیشتر