شعر و ادبیات
ماجرای عارف و نانوا
با ویکی روان همراه باشید.
آوردهاند که عارف معروفی به نانوایی رفت و چون لباس درستی نپوشیده بود نانوا به او نان نداد و عابد رفت. مردی که آنجا بود عابد را شناخت. به نانوا گفت این مرد را میشناسی؟
گفت: نه
مرد گفت: فلان عابد بود.
نانوا گفت: من از مریدان اویم.
دنبالش دوید و گفت میخواهم شاگرد شما باشم اما عابد قبول نکرد.
نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام میدهم، عابد قبول کرد.
وقتی همه شام خوردند نانوا گفت: سرورم دوزخ یعنی چه؟
عابد پاسخ داد: دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به بنده خدا ندادی ولی برای رضایت دل بنده خدا یک آبادی را نان دادی.