داستان مردی با دوچرخه
مردی با دوچرخه به خط مرزی میرسد .او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد. مامور مرزی میپرسد:
در کیسهها چه داری؟
پاسخ می دهد: شن.
مامور او را از دوچرخه پیاده میکند و چون به او مشکوک بود، او را بازداشت میکند ولی پس از بازرسی فراوان واقعاً جز شن چیز دیگری نمییابد. بنابراین به او اجازه عبور میدهد.
هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا میشود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا…
این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار میشود و پس از آن، مرد دیگر در مرز دیده نمیشود. یک روز آن مامور در شهر او را میبیند و پس از سلام و احوال پرسی، به او میگوید:
من هنوز هم به تو مشکوکم و میدانم که در کار قاچاق بودی، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد میکردی؟
قاچاقچی لبخند زنان میگوید: دوچرخه !!!
بعضی وقتها موضوعات فرعی ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل میکند . به قول سهراب:«چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید.
براستی چقدر در کارها و زندگیمان دنبال کیسههای شن هستیم؟