داستان داوری قاضی
با ویکی روان همراه باشید.
ـ آی دزد! آی دزد! دزد آمده! آهای! آهای !
دزد بدشانس وقتی صدای صاحب خانه را شنید، ناگزیر پلکان پشت بام را پیش گرفت. پشت بام به گریزگاهی راه نداشت. دزد دست و پا گم کرده خود را به لب پشت بام مُشرف به کوچه رساند. ارتفاع دیوار بلند بود ولی چارهای نبود. چون صاحب خانه و همسایگان که بیدار شده بودند، با چوبدستی پشت سر او بودند. دزد عجول فرصتی برای اندیشیدن نداشت. یک راه تحمل ضربات چوب صاحب خانه و راه دیگر پریدن به داخل کوچه بود. دزد راه دوم را بر گزید و خود را به داخل کوچه انداخت. دیوار بلند و دزد هم چاق و تنومند بود در نتیجه پای دزد نسبتا محترم!! شکست!
صبح روز بعد دزد با پای شکسته و عصای زیر بغل روانه قصر حاکم شهر شد.
-آقای قاضی من شکایت دارم! حق مرا از این صاحب خانه بیانصاف بگیر! آخ! وای!
– چه شده؟ چه کسی پای تو را شکسته؟
– آقای قاضی! قصه من دراز است. دیشب نزدیکیهای سحر طبق معمول در انجام وظیفه! و شغل شریف! خود وارد خانهای شدم. در اثنای کار صاحب خانه از خواب بیدار شده و به اتفاق همسایگان با چوب و چماق به سوی من یورش آوردند. من ناگزیر از ترس ضرب و شتم از بالای پشت بام به داخل کوچه پریدم. به علت بلندی پشت بام پایم شکسته است. حال شکایت من این است که چرا این صاحب خانه پشت بام خود را این قدر بلند ساخته است که دزد نتواند به سلامت از بالای آن به پایین بپرد؟! اکنون من از این صاحب خانه شکایت دارم و خواهان مجازات او هستم!
– درست است! حق با شماست! حتما او را احضار و به اشد مجازات محکوم میکنم!
حاکم سپس به گزمهها دستور داد صاحب خانه را احضار کردند.
– آقای صاحب خانه! چرا دیوار پشت بام خود را تا این اندازه بلند و مرتفع ساختهای که این دزد محترم(!!) وقتی ناگزیر از روی آن پریده پایش شکسته است؟!
– قربان! من تقصیری ندارم. معمار و مهندس نقشه آن را این گونه کشیده است!
– بسیار خوب! معمار را احضار کنید.
پس از احضار معمار قاضی رو به او کرد و با توپ و تشر گفت:
– آقای معمار! چرا نقشه خانه این شخص را این طوری کشیدهای که بلندی پشت بام آن باعث شکستن پای این دزد شریف!! شده است؟!
– آقای قاضی محترم! من تقصیری ندارم. بَنّای ساختمان آن را به این بلندی ساخته است.
– بسیار خوب! بنّا را بیاورید!
پس از حضور بنّا قاضی بر سر او فریاد کشید:
– چرا پشت بام این آقا را این قدر مرتفع ساختهای به حدی که دزد نتواند از بالای آن به راحتی بگریزد؟
– قربان! من تقصیری ندارم. مقصر اصلی خشت مالی است که خشتها را ضخیم قالب گیری کرده است!
قاضی با عصبانیت نعره کشید:
– فورا خشت مال وظیفه نشناس را احضار کنید تا او را به سختی مجازات کنم.
پس از احضار او قاضی با چند دشنام و ناسزا گفت:
-چرا تو خشتها را کلفت و ضخیم قالب زدهای که…
– قربان! به جقّه مبارک قسم میخورم که من تقصیری ندارم. نجّار بی انصاف قالب خشت مالی را این گونه ساخته است!
– فورا این نجّار متخلّف و جنایتکار را بیاورید تا بلایی به روز او بیاورم که دیگر هیچ نجّاری جرات نکند چنین خلاف بزرگی مرتکب شود.
پس از مدتی گزمهها نجّار بدبخت را کشان کشان به محکمه آوردند.
– ای نجّار گناهکار! زود به جنایت خود اقرار کن! چرا قالب خشت مالی را این انداره پهن ساختهای که…
– قربانت گردم! این اندازه طبیعی آن است. همیشه و همه جا قالب خشت مالی را همین طور و به همین اندازه میسازند و من…
-کافی است! دیگر حرف نزن! مقصّر اصلی تو هستی! آهای گزمهها! به او دستبند بزنید و یک قفس بسازید به ابعاد یک “متر ” و او را در آن محبوس کنید.
پس از ساختن قفس گزمهها هرچه کوشیدند هیکل درشت و تنومند نجّار را در آن جای دهند نتوانستند. ناگزیر نزد حاکم رفتند و گفتند:
قربان! نجّار بسیار چاق و تنومند است و در این قفس جای نمیگیرد. چه فرمان میدهید؟
حاکم که دیگر در این داوری های مشعشع! خود درمانده بود در حالی که فریاد میزد گفت:
– این قدر برای این کارهای کوچک وقت مرا نگیرید! آیا این کار ساده پرسیدن دارد؟ اگر نجّار چاق است و در قفس جای نمیگیرد، بالاخره یکی باید مجازات شود! بگردید و کسی را پیدا کنید که قد و قواره او دراین قفس بگنجد! او را در قفس محبوس کنید و این دعوا را فیصله دهید!
سید علیرضا شفیعی مطهر