دین و فلسفه

داستان حضرت یوسف (بخش چهارم)

همانطور که گفتیم هنگامی‌که برادران خواستند یوسف را به چاه بیندازند یوسف خندید، برادران سخت در تعجب فرو رفتند که این چه جای خنده است؟! گویی برادر، مساله را به شوخی گرفته است، بی‌خبر از اینکه تیره‌روزی در انتظار اوست، اما او پرده از راز این خنده برداشت و درس بزرگی به همه آموخت وگفت: «فراموش نمی‌کنم روزی به شما برادران نیرومند با آن بازوان قوی و قدرت فوق‌العاده جسمانی نظر افکندم و خوشحال شدم، با خود گفتم کسی که این همه یار و یاور نیرومند دارد چه غمی‌از حوادث سخت خواهد داشت. آن روز بر شما تکیه کردم و به بازوان شما دل بستم، اکنون در چنگال شما گرفتارم و از شما به شما پناه می‌برم و به من پناه نمی‌دهید. خدا شما را بر من مسلط ساخت تا این درس را بیاموزم که به غیر او-حتی به برادران-تکیه نکنم. به هر حال قرآن می‌گوید: «هنگامی‌که یوسف را با خود بردند و تصمیم گرفتند که او را در چاه بیفکنند، ما به یوسف، وحی فرستادیم و دلداری‌اش دادیم وگفتیم غم مخور، روزی فرا می‌رسد که آنها را از همه این نقشه‌های شوم آگاه خواهی ساخت، در حالی که آنها تو را نمی‌شناسند، همان روزی که تو بر اریکه قدرت تکیه زده ای و برادران دست نیاز به سوی تو دراز می‌کنند و همچون تشنه‌کامانی که به سراغ یک چشمه گوارا در بیابان سوزان می‌دوند با نهایت تواضع و فروتنی نزد تو می‌آیند، اما تو چنان اوج گرفته‌ای که آنها باور نمی‌کنند برادرشان باشی، آن روز به آنها خواهی گفت، آیا شما نبودید که با برادر کوچک‌تان یوسف چنین و چنان کردید؟ و در آن روز چقدر شرمسار و پشیمان خواهند شد.» یادآوری این مطلب لازم است این که قرآن می‌فرماید: «تصمیم گرفتند که او را به مخفیگاه چاه قرار دهند» دلیل بر این است که یوسف را به چاه پرتاب نکردند، بلکه در قعر چاه در آنجا که سکویی برای کسانی که پایین چاه می‌روند (نزدیک سطح آب ساخته می‌شود) قرار دادند، به این ترتیب که طناب را به کمر او بسته، او را به نزدیک آب بردند و رها ساختند.

با ویکی روان همراه باشید.

یوسف برهنه در چاه

هنگامی‌ که یوسف را در چاه افکندند پیراهن او را درآورده بودند و تنش برهنه بود. فریاد زد که لااقل پیراهن مرا بدهید تا اگر زنده بمانم تنم را بپوشانم و اگر بمیرم کفن من باشد. برادران گفتند: «از همان خورشید و ماه و یازده ستاره‌ای که دیدی بخواه که در این چاه مونس تو باشند و لباس بر تنت بپوشانند!» برادران یوسف نقشه‌ای را که برای او کشیده بودند، همانگونه که می‌خواستند پیاده کردند ولی بلاخره باید فکری برای بازگشت کنند که پدر باور کند. یوسف به صورت طبیعی و نه از طریق توطئه، سر به نیست شده است، تا عواطف پدر را به سوی خود جلب کنند. طرحی که برای رسیدن به این هدف ریختند این بود که درست از همان راهی که پدر از آن بیم داشت و پیش‌بینی می‌کرد وارد شوند و ادعا کنند یوسف را گرگ خورده و دلایل قلابی برای آن بسازند.

دروغ رسوا

قران می‌فرماید: «شب هنگام برادران گریه‌کنان به سراغ پدر آمدند؛ گریه دروغین و قلابی» و این نشان می‌دهد که گریه قلابی هم ممکن است و نمی‌توان تنها فریب چشم گریان را خورد! پدر که بی صبرانه انتظار ورود فرزند دلبندش یوسف را می‌کشید با یک نگاه به جمع آنها و ندیدن یوسف در میان‌شان سخت تکان خورد و برخود لرزید. جویای حال شد. آنها گفتند: «پدر جان ما رفتیم و مشغول مسابقه (سواری، تیراندازی و…) شدیم و یوسف را که کوچک بود و توانایی مسابقه با ما نداشت، نزد اثاث خود گذاشتیم. ما آنچنان سرگرم این کار شدیم که همه چیز حتی برادرمان را فراموش کردیم و در این هنگام گرگ او را خورد! ولی می‌دانیم تو هرگز سخنان ما را باور نخواهی کرد، هر چند راستگو باشیم. چراکه خودت قبلا چنین پیش‌بینی را کرده بودی و این را بر بهانه حمل خواهی کرد.» سخنان برادران خیلی حساب شده بود. اولا پدر را با کلمه «یا ابانا» (ای پدر ما) که جنبه عاطفی دارد مخاطب ساختند و ثانیا طبیعی است که برادران نیرومند در چنین تفریحگاهی به مسابقه و سرگرمی‌ مشغول شوند و برادر کوچک را به نگهبانی اثاث وادارند و از این گذشته برای غافلگیر کردن پدر پیش‌دستی نموده و با همان چشم گریان گفتند تو هرگز باور نخواهی کرد، هر چند ما راست بگوییم و برای اینکه نشانه زنده‌ای نیز به دست پدر بدهند، پیراهن یوسف را با خونی دروغین آغشته ساختند (خونی که از بزغاله یا بره یا اهو گرفته بودند) اما از انجا که دروغگو حافظه ندارد…

ادامه دارد

نیلوفر صدری

ارشد روانشناسی وتربیتی دکتری تعلیم وتربیت عضو تیم تحریریه ویکی روان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا