دین و فلسفه

داستان حضرت یوسف (بخش ششم)

امام سجاد(ع) می‌فرمودند به همه سائلین غذا بدهید (مگر نشنیده‌اید) برای حضرت یعقوب هر روز گوسفندی را ذبح می‌کردند، قسمتی را به مستحقان می‌داد و قسمتی را خود و فرزندانش می‌خورد. یک روز سوال کننده مومنی که روزه‌دار بود و نزد خدا منزلتی داشت، عبورش از آن شهر افتاد، شب جمعه بود. بر در خانه یعقوب به هنگام افطار آمد وگفت: به میهمان مستمند غریب و گرسنه از غذای اضافی خود کمک کنید. چند بار این سخن را تکرار کرد، آنها شنیدند و سخن او را باور نکردند. هنگامی‌ که او مایوس شد و تاریکی شب، همه جا را فرا گرفت برگشت، در حالی که چشمش گریان بود و از گرسنگی به خدا شکایت کرد. آن شب را گرسنه ماند و صبح همچنان روزه داشت. در حالی که شکیبا بود و خدا را سپاس می‌گفت، اما یعقوب و خانواده یعقوب کاملا سیر شدند و هنگام صبح مقداری از غذای آنها اضافه مانده بود! امام(ع) سپس اضافه فرمود: خداوند به یعقوب در همان صبح، وحی فرستاد که تو ای یعقوب بنده مرا خوار کردی و خشم مرا برافروختی و مستوجب تادیب و نزول مجازات برتو و فرزندانت شدی… ای یعقوب من دوستانم را زودتر از دشمنانم توبیخ و مجازات می‌کنم و این بخاطر آن است که به آنها علاقه دارم!» قابل توجه اینکه به دنبال این حدیث می‌خوانیم که ابو حمزه می‌گوید از امام سجاد(ع) پرسیدم: یوسف چه موقع آن خواب را دید؟ امام فرمود: «در همان شب». از این حدیث به خوبی استفاده می‌شود که یک لغزش کوچک و یا صریح‌تر یک «ترک اولی» که گناه و معصیتی هم محسوب نمی‌شد، (چراکه حال آن سائل بر یعقوب روشن نبود) از پیامبران و اولیای حق چه بسا سبب می‌شود که خداوند، گوشمالی دردناکی به آنها بدهد و این نیست مگر بخاطر اینکه مقام والای آنها ایجاب می‌کند که همواره مراقب کوچک‌ترین گفتار و رفتار خود باشند (چون کارهایی که برای بعضی از نیکان «حسنه» محسوب می‌شود برای مقربان درگاه خداوند «سیئه» است).

با ویکی روان همراه باشید.

یوسف به سوی سرزمین مصر

یوسف در تاریکی وحشتناک چاه که با تنهایی کشنده‌ای همراه بود، ساعات تلخی را گذراند اما ایمان به خدا و سکینه و آرامش حاصل از ایمان، نور امید بر دل او افکند و به او تاب و توان داد که این تنهایی وحشتناک را تحمل کند و از کوره این آزمایش، پیروز بدر آید. چند روز از این ماجرا گذشت. خدا می‌داند، بعضی سه روز و بعضی دو روز نوشته‌اند، به هر حال«کاروانی سر رسید» و در آن نزدیکی منزل گزید. پیداست نخستین حاجت کاروان تامین آب است، لذا «مامور آب را به سراغ آب فرستادند و او دلو خود را در چاه افکند». یوسف از قعر چاه متوجه شد که سر و صدایی از فراز چاه می‌آید و به دنبال آن، دلو و طناب را دید که به سرعت پایین می‌آید. فرصت را غنیمت شمرد و از این عطیه الهی بهره گرفت و بی‌درنگ به آن چسبید. مامور آب احساس کرد که دلوش بیش از اندازه سنگین شده. هنگامی‌که آن را با قوت بالا کشید، ناگهان چشمش به کودک خردسال ماه پیکری افتاد و فریاد زد: «مژده باد این کودکی است به جای آب». کم کم گروهی از کاروانیان از این امر آگاه شدند ولی برای اینکه دیگران با خبر نشوند و خودشان بتوانند این کودک زیبا را به عنوان یک غلام در مصر بفروشند، این امر را بعنوان یک سرمایه نفیس از دیگران مخفی داشتند.

ادامه دارد…

نیلوفر صدری

ارشد روانشناسی وتربیتی دکتری تعلیم وتربیت عضو تیم تحریریه ویکی روان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا