دین و فلسفه

داستان حضرت یوسف (بخش سوم)

یعقوب در مقابل اظهارات برادران بدون آنکه آنها را متهم به سوءقصد کند گفت: «اینکه من مایل نیستم یوسف با شما بیاید، از دو جهت است، اول اینکه دوری او برای من غم‌انگیز است و دیگر اینکه در بیابان‌های اطراف ممکن است گرگان خونخواری باشند و من می‌ترسم گرگ فرزند دلبندم را بخورد و شما سرگرم بازی و تفریح وکارهای خود باشید». این کاملا طبیعی بود که برادران در چنین سفری به خود مشغول گردند و از برادر غافل بمانند و در آن بیابان گرگ خیز،گرگ قصد جان او کند. البته برادران پاسخی برای دلیل اول پدر نداشتند، زیرا غم و اندوه جدایی یوسف چیزی نبود که بتوانند آن را جبران کنند، حتی شاید این تعبیر آتش حسد برادران را افروخته‌تر می‌ساخت. از سوی دیگر این دلیل پدر از یک نظر پاسخی داشت که چندان نیاز به ذکر نداشت و آن اینکه بلاخره فرزند برای نمو و پرورش، خواه ناخواه از پدر جدا خواهد شد و اگر بخواهد همچون گیاه نورسته‌ای دائما در سایه درخت وجود پدر باشد، نمو نخواهد کرد و پدر برای تکامل فرزندش ناچار باید تن به این جدایی بدهد. امروز گردش و تفریح است، فردا تحصیل علم و دانش و پس فردا کسب و کار و تلاش وکوشش برای زندگی. بلاخره جدایی لازم است. لذا اصلا به پاسخ این استدلال نپرداختند، بلکه به سراغ دلیل دوم رفتند که از نظر آنها مهم و اساسی بود و گفتند: «چگونه ممکن است برادرمان را گرگ بخورد در حالی که ما گروه نیرومندی هستیم، اگر چنین شود ما زیانکار و بدبخت خواهیم بود. یعنی مگر ما مرده‌ایم که بنشینیم و تماشا کنیم گرگ برادرمان را بخورد، گذشته از علایق برادری که ما را بر حفظ برادر وا می‌دارد، ما در میان مردم آبرو داریم، مردم درباره ما چه خواهند گفت، جز اینکه می‌گویند یک عده زورمند گردن کلفت نشستند و برحمله گرگ بر برادرشان نظاره کردند، ما دیگر نمی‌توانیم در میان مردم زندگی کنیم ؟!» در اینجا سوالی پیش می‌آید چرا یعقوب از میان تمام خطرها تنها انگشت روی گرگ می‌گذارد؟ بعضی مفسرین گفته‌اند یعقوب با زبان کنایه سخن گفت، و نظرش به انسان‌های گرگ صفت همچون بعضی از برادران یوسف بود. به هر حال با هر حیله و نیرنگی بود، مخصوصا با تحریک احساسات پاک یوسف و تشویق او برای تفریح در خارج شهر که شاید اولین بار بود که فرصت برای آن به دست یوسف می‌افتاد، توانستند پدر را وادار به تسلیم کنند و موافقت او را به هر صورت نسبت به این کار جلب نمایند.

با ویکی روان همراه باشید.

آخرین وداع گریان با یوسف

سرانجام برادران پیروز شدند و پدر را قانع کردند که یوسف را با آنها بفرستد، آن شب را با خیال خوش خوابیدند که فردا نقشه آنها درباره یوسف عملی خواهد شد و این برادر مزاحم را برای همیشه از سر راه برمی‌دارند. تنها نگرانی آنها این بود که مبادا پدر پشیمان گردد و از گفته خود منصرف شود. صبحگاه نزد پدر آمدند و او سفارش‌های لازم را درحفظ و نگهداری یوسف تکرار کرد. آنها نیز اظهار اطاعت کردند. پیش روی پدر او را با احترام و محبت فراوان برداشتند و حرکت کردند. می‌گویند: پدر تا دروازه شهر آنها را بدرقه کرد و آخرین بار یوسف را به سینه خود چسباند، قطره‌های اشک از چشمش سرازیر شد، سپس یوسف را به آنها سپرد و از آنها جدا شد، اما چشم یعقوب همچنان فرزندان را بدرقه می‌کرد. آنها نیز تا آنجا که چشم پدر کار می‌کرد دست از نوازش و محبت یوسف برنداشتند اما هنگامی‌که مطمئن شدند پدر آنها را نمی‌بیند، یک مرتبه عقده آنها ترکید و تمام کینه‌هایی را که بر اثرحسد، سال‌ها روی هم انباشته بودند برسر یوسف فرو ریختند. از اطراف شروع به زدن او کردند و او از یکی به دیگری پناه می‌برد، اما پناهش نمی‌دادند.

اشک وخنده یوسف

در این طوفان بلا که یوسف اشک می‌ریخت هنگامی‌که او را می‌خواستند به چاه افکنند ناگهان یوسف شروع به خندیدن کرد و گفت…

ادامه دارد

 

نیلوفر صدری

ارشد روانشناسی وتربیتی دکتری تعلیم وتربیت عضو تیم تحریریه ویکی روان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا