داستان حضرت ابراهیم (بخش نهم)
سالیان درازی گذشت که ابراهیم در عشق و انتظار فرزند صالحی به سر میبرد و میگفت: «پروردگارا فرزند صالحی به من مرحمت کن». سرانجام خدا دعای او را مستجاب کرد. نخست «اسماعیل» را از کنیزش هاجر و سپس «اسحاق» را به او مرحمت کرد که هر کدام پیامبری بزرگ بودند. ماجرای حسادت «ساره» زن نخستینش به «هاجر» و فرزندی که به نام «اسماعیل» از او تولد یافت سبب شد که ابراهیم این مادر و کودک شیرخوار را به فرمان خدا از سرزمین «فلسطین» به بیابان خشک و تفتیده «مکه» در لابلای آن کوههای زمخت و خشن ببرد و آنها را در آن سرزمین که یک قطره آب در آن پیدا نمیشد، به فرمان خدا و به عنوان یک آزمایش بزرگ بگذارد و باز گردد. پیدایش چشمه «زمزم» و آمدن قبیله «جرهم» به آن سرزمین و اجازه خواستن برای زندگی در آن منطقه از هاجر که هر کدام ماجرای طولانی دارد، سبب آبادی این سرزمین شد. ابراهیم از خدا خواسته بود که آن نقطه را شهری آباد و پربرکت سازد و دلهای مردم را به فرزندانش که در آن منطقه رو به فزونی بودند، متوجه گرداند. جالب اینکه بعضی مورخان نقل کردهاند هنگامی که ابراهیم هاجر و اسماعیل شیرخوار را در مکه گذاشت و میخواست از آنجا باز گردد، هاجر او را صدا زد که «ای ابراهیم چه کسی به تو دستور داده ما را در سرزمینی بگذاری که نه گیاهی در آن وجود دارد، نه حیوان شیردهندهای، و نه حتی یک قطره آب؛ آن هم بدون زاد و توشه و مونس؟!»
با ویکی روان همراه باشید.
ابراهیم در یک جمله کوتاه پاسخ گفت: «پروردگارم مرا چنین دستور داده است». هنگامیکه هاجر این جمله را شنید گفت: «اکنون که چنین است خدا هرگز ما را به حال خود رها نخواهد کرد!» هنگام خداحافظی از زن و فرزندش، همسرش شروع به گریه کرد، اشکهای سوزان او که با اشک کودک شیرخوار آمیخته بود قلب ابراهیم را تکان داد و دست به دعا برداشت و گفت: «خداوندا من بخاطر فرمان تو همسر و کودکم را در این بیابان سوزان و بدون آب و گیاه تنها میگذارم تا نام تو بلند و خانه تو آباد گردد.» این را گفت و با آنها در میان اندوه و عشقی عمیق وداع گفت. طولی نکشید غذا و اب ذخیره مادر تمام شد و شیر او خشکید، بیتابی کودک شیرخوار، مادر را آنچنان مضطرب ساخت که تشنگی خود را فراموش کرد و برای بدست آوردن آب به تلاش و کوشش برخاست. نخست به کنار کوه «صفا» آمد. اثری از آب در آنجا ندید. برق سرابی از طرف کوه «مروه» نظر او را جلب کرد و به گمان آب به سوی آن شتافت و در آنجا نیز خبری از آب نبود. از آنجا همین برق را بر کوه «صفا» دید و به سوی آن باز گشت و هفت بار این تلاش و کوشش برای ادامه حیات و مبارزه با مرگ تکرار شد. در آخرین لحظات که طفل شیرخوار شاید آخرین دقایق عمرش را طی میکرد از نزدیک پای او -با نهایت تعجب-چشمه زمزم جوشیدن گرفت! مادر و کودک از آن نوشیدند و از مرگ حتمی نجات یافتند. از آنجا که آب رمز حیات است، پرندگان از هر سو به سمت چشمه آمدند و قافلهها با مشاهده پرواز پرندگان مسیر خود را به سوی آن نقطه تغییر دادند و سرانجام از برکت فداکاری یک خانواده به ظاهر کوچک، مرکزی بزرگ و با عظمت به وجود آمد. امروز در کنار خانه خدا حریمی برای «هاجر» و فرزندش «اسماعیل» باز شده به نام (حجر اسماعیل) که هر سال صدها هزار نفر از اطراف عالم به سراغ آن آمده و موظفند در طواف خانه خدا آن حریم را که مدفن آن زن و فرزند است همچون جزئی از کعبه قراردهند.
اسماعیل در قربانگاه
اسماعیل ۱۳ساله بود که ابراهیم خواب عجیب و شگفتانگیزی میبیند که بیانگر شروع یک آزمایش بزرگ دیگر در مورد این پیامبر عظیمالشان است. در خواب میبیند که از سوی خداوند به او دستور داده شد تا فرزند یگانهاش را با دست خود قربانی کند و سر ببرد. ابراهیم وحشتزده از خواب بیدار شد. او میدانست خواب پیامبران واقعیت دارد و از وسوسههای شیطانی دور است، اما با این حال دو شب دیگر آن خواب تکرار شد که تاکیدی بود بر لزوم این امر و فوریت آن. میگویند نخستین بار در شب «ترویه» (شب هشتم ماه ذیالحجه) این خواب را دید و در شبهای «عرفه» و شب «عید قربان» (نهم و دهم ذیالحجه) خواب تکرار گردید، لذا برای او کمترین شکی باقی نماند که این فرمان قطعی خداست. ابراهیم که بارها از کوره داغ امتحان الهی سرفراز بیرون آمده بود این بار نیز باید دل به دریا بزند و سر بر فرمان حق بگذارد و فرزندی را که یک عمر در انتظارش بوده و اکنون نوجوانی برومند شده است با دست خود سر ببرد! ولی باید قبل از هر چیز فرزند را آماده کند بنابراین رو به سوی او کرد و گفت: «پسرم من در خواب دیدم که تو را ذبح میکنم، نظر تو چیست»؟! فرزندش که نسخهای از وجود ایثارگر پدر بود و درس صبر و استقامت و ایمان را در همین عمر کوتاهش در مکتب او خوانده بود، با آغوش باز از فرمان الهی استقبال کرد و با قاطعیت گفت: «پدرم هر دستوری به تو داده شده است اجراکن و از ناحیه من فکرت راحت باشد که به خواست خدا مرا از صابران خواهی یافت…»
ادامه دارد….