شعر و ادبیات

وقتی یک الاغ ما رو با هم آشنا کرد

در حال رانندگی بودم و حواسم پرت بود. یه دفعه یک ماشین با سرعت از کنارم رد شد و با بوق ممتد داد زد و گفت:هی الاغ ! حواست کجاست؟!

همان طور با سرعت رفت پشت چراغ قرمز ایستاد. چون خیابان خلوت بود، منم رفتم کنارش ایستادم. شیشه‌های هر دو تامون پایین بود. یواشکی از کنار چشماش به من نگاه می‌کرد. منم مستقیم بهش نگاه می‌کردم.

گفتم: آقا می‌دونستی الاغ ماده هست و خرها، نر هستند؟!! تو باید به من می‌گفتی خر !!!

دوم این که اگه من الاغم، حتما تو هم حضرت سلیمان هستی، چون الآن داری زبان الاغ‌ها رو می‌فهمی که باهات صحبت می‌کنم!!!

سوم این که اصلا حواسم به تو نبود، تو عالم خودم بودم…

یک لبخندی زد و سه بار گفت: معذرت می‌خوام.

منم تو ماشین شکلات داشتم، براش پرت کردم تو ماشینش.

بااشاره اون، هر دو تا کناری ایستادیم و الآن که با هم دوستیم، یادمون نمی‌ره که یک الاغ ما رو با هم آشنا کرد!

مجید ناظمی

]

ویکی روان

ویکی روان سامانه سلامت روان با خدمات متنوع برای تمام فارسی زبانان است. می‌توانید در ویکی روان مشاوره روانشناسی برگزار کنید، در وبینارهای روانشناسی شرکت کرده و از مطالب مرتبط با روانشناسی استفاده کنید. جلسات مشاوره روانشناسی ویکی روان به صورت آنلاین، تلفنی و متنی برگزار می‌شوند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا