زنگ تفریحشعر و ادبیات

داستان پسربچه و سگ

پسر بچه و سگ

مردی در راه بازگشت به خانه بود که در خیابان کودک فقیری را دید که غذایش را با سگی گرسنه تقسیم می‌کند، نزدیک رفت و پرسید:

چرا غذایت را به این حیوان می‌دهی؟

کودک سگ را بوسید و گفت: این سگ نه خانه دارد، نه غذا دارد، هیچ‌کس را هم ندارد، اگر من کمکش نکنم می‌میرد.

مرد گفت: سگ بی‌خانمان در همه جا وجود دارد، آیا تو می‌توانی همه آنها را از مرگ نجات دهی؟ آیا تو می‌توانی جهان را تغییر دهی؟

پسر نگاهی به سگ کرد و گفت: کاری که من برای این سگ می‌کنم، تمام جهانش را تغییر می‌دهد.

نیازی نیست انسان بزرگی باشیم، انسان بودن خود، نهایت بزرگی است.

می توان ساده بود، ولی انسان بود.

با ویکی روان همراه باشید.

روزه پیرمرد

در ماه رمضان چند جوان، پیر مردی را دیدند که دور از چشم مردم، غذا می‌خورد.

به او گفتند: ای پیرمرد مگر روزه نیستی؟

پیرمرد گفت: چرا روزه‌ام، فقط آب و غذا می‌خورم.

جوانان خندیدند و گفتند: واقعا؟

پیرمرد گفت:

بله، دروغ نمی‌گویم، به کسی بد نگاه نمی‌کنم، کسی را مسخره نمی‌کنم، با کسی با دشنام سخن نمی‌گویم، کسی را آزرده نمی‌کنم، چشم به مال کسی ندارم و…

ولی چون بیماری خاصی دارم متأسفانه نمی‌توانم معده را هم روزه دارش کنم.

بعد پیرمرد به جوانان گفت: آیا شما هم روزه هستید؟

یکی از جوانان در حالی که سرش را از خجالت پایین انداخته بود، به آرامی گفت: خیر ما فقط غذا نمی‌خوریم!!!

ویکی روان

ویکی روان سامانه سلامت روان با خدمات متنوع برای تمام فارسی زبانان است. می‌توانید در ویکی روان مشاوره روانشناسی برگزار کنید، در وبینارهای روانشناسی شرکت کرده و از مطالب مرتبط با روانشناسی استفاده کنید. جلسات مشاوره روانشناسی ویکی روان به صورت آنلاین، تلفنی و متنی برگزار می‌شوند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا