دین و فلسفه

داستان حضرت یوسف (بخش دوم)

برادران یوسف با قضاوت یک جانبه خود پدر را محکوم ساختند وگفتند: «مسلما پدر ما در گمراهی آشکاری است»! آتش حسد به آنها اجازه نمی‌داد که در تمام جوانب کار بیندیشند. دلایل اظهار عقیده پدر را نسبت به این دو کودک بدانند، چراکه همیشه منافع خاص هرکس حجابی بر روی افکار او می‌افکند و به قضاوت‌هایی یک جانبه که نتیجه آن گمراهی از جاده حق و عدالت است وا می‌دارد. البته منظور آنها گمراهی دینی و مذهبی نبود چراکه قرآن در ادامه داستان نشان می‌دهد آنها به بزرگی و نبوت پدر اعتقاد داشتند و تنها در زمینه طرز معاشرت به او ایراد می‌گرفتند.

با ویکی روان همراه باشید.

یوسف را بکشید

حس حسادت سرانجام برادران را به طرح نقشه‌ای وادار ساخت؛ گرد هم جمع شدند و دو پیشنهاد را مطرح کردند وگفتند: «یوسف را بکشیم و یا او را به سرزمین دوردستی ببریم تا محبت پدر یکپارچه متوجه ما بشود»! درست است که با این کار احساس گناه و شرمندگی خواهیم کرد، چراکه به برادر کوچک خود این جنایت را روا داشته‌ایم ولی جبران این گناه ممکن است و توبه خواهیم کرد و سپس فرد صالحی خواهیم شد! ولی در میان برادران یک نفر بود که از همه باهوشتر و با وجدان‌تر بود، به همین دلیل با طرح قتل و تبعید یوسف مخالفت کرد و طرح سومی ‌ارائه نمود. او گفت: «یوسف را نکشیم و اگر می‌خواهیم کاری انجام دهیم او را در قعر چاه بیفکنیم (به گونه‌ای که سالم بماند) تا بعضی از رهگذاران و قافله‌ها او را بیابند و با خود ببرند و از چشم ما و پدر دور شود.

صحنه‌سازی شوم

برادران یوسف پس از آنکه طرح نهایی را برای انداختن یوسف به چاه تصویب کردند به این فکر فرو رفتند که چگونه یوسف را از پدر جدا سازند؟ لذا طرح دیگری برای این کار ریخته و با قیافه‌ای حق بجانب و زبانی نرم و لحن آمیخته با یک‌نوع انتقاد ترحم‌انگیز نزد پدر آمدند و گفتند: «پدر جان چرا تو هرگز یوسف را از خود دور نمی‌کنی و به ما نمی‌سپاری؟ چرا تو درباره برادرمان به ما اعتماد نمی‌کنی؟! در حالی که ما خیرخواه او هستیم. بیا دست از این کار که ما را متهم می‌سازد بردار، بعلاوه برادر ما، نوجوان است، او هم دل دارد، او هم نیاز به استفاده از هوای آزاد خارج شهر و سرگرمی ‌مناسب دارد و زندانی کردن او در خانه صحیح نیست. فردا او را با ما بفرست تا به خارج شهر بیاید،گردش کند، از میوه‌های درختان بخورد و بازی و سرگرمی ‌داشته باشد و اگر نگران سلامت او هستی ما همه حافظ و نگاهبان برادرمان خواهیم بود چرا که برادر است و با جان برابر!» و به این ترتیب نقشه جدا ساختن برادر را ماهرانه تنظیم کردند و چه بسا این سخن را در حضور خود یوسف گفتند، تا او هم سر به جان پدر کند واز وی اجازه رفتن به صحرا را بخواهد. این نقشه از یک طرف پدر را در بن بست قرار می‌داد که اگر یوسف را به ما نسپاری دلیل بر این است که ما را متهم می‌کنی و از سوی دیگر یوسف را برای استفاده از تفریح و سرگرمی‌ در بیرون شهر تحریک می‌کرد.

گرگ‌های بیابان کنعان

یعقوب در میان اظهارات برادران بدون آنکه آنان را متهم به قصد سو کند گفت ….

ادامه دارد…

نیلوفر صدری

ارشد روانشناسی وتربیتی دکتری تعلیم وتربیت عضو تیم تحریریه ویکی روان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا