دین و فلسفه

داستان حضرت لوط (بخش چهارم)

مردم شهر از ورود میهمان تازه وارد؛ لوط آگاه شدند و به سوی خانه او حرکت کردند و در راه به یکدیگر بشارت می‌دادند. آنها در آن وادی گمراهی خود فکر می‌کردند طعمه‌ لذیذی به چنگ آورده‌اند، جوانانی زیبا و خوشرو، آن هم در خانه لوط! اینکه قرآن می‌فرماید: «مردم شهر به سوی خانه او حرکت کردند» نشان می‌دهد که حداقل گروه زیادی از مردم شهر به سوی خانه لوط حرکت کردند و این امر روشن می‌سازد که آنها تا چه حد وقیح و رسوا و جسور شده بودند، مخصوصا که جمله «به یکدیگر بشارت می‌دادند» حکایت از عمق آلودگی آنها می‌کند. «لوط» که سر و صدای آنها را شنید، در وحشت عجیبی فرو رفت و نسبت به میهمانان خود بیمناک شد، زیرا هنوز نمی‌دانست که این میهمانان ماموران عذابند و فرشتگان خداوند قادر قاهرند. لذا در مقابل آنها ایستاد و گفت: «اینها میهمانان منند، آبروی مرا نریزید». یعنی از مساله خدا و پیغمبر و جزا و کیفر اگر صرف نظر کنیم، حداقل این مساله انسانی که میان همه افراد بشر اعم از مومن و کافر وجود دارد می‌گوید که به میهمان احترام باید گذارد. «شما چگونه بشری هستید که حتی ساده‌ترین مسائل انسانی را نمی‌فهمید، اگر دین ندارید لااقلآازاده باشید!» سپس اضافه کرد: «بیایید و از خدا بترسید و مرا در برابر میهمانانم شرمنده نسازید». ولی آنها چنان جسور و به اصطلاح پر رو بودند که نه تنها احساس شرمندگی در خویش نمی‌کردند بلکه از لوط پیامبر، چیزی هم طلبکار شده بودند، گویی جنایتی انجام داده، زبان به اعتراض گشودند و گفتند: «مگر ما به تو نگفتیم احدی را از مردم جهان به مهمانی نپذیری و به خانه خود راه ندهی». چرا خلاف کردی و به گفته ما عمل ننمودی؟!» این بخاطر آن بود که قوم و جمعیت مزبور، افرادی خسیس و بخیل بودند و هرگز کسی را به خانه خود میهمان نمی‌کردند. اتفاقا شهرهای آنها در مسیر قافله‌ها بود و می‌گویند آنها برای اینکه کسی در آنجا توقف نکند، این عمل شنیع را با بعضی از تازه واردین انجام داده بودند و کم کم برای آنها عادی شده بود، لذا هرگاه لوط پیامبر باخبر می‌شد که شخص غریبی به آن دیار گام نهاده برای اینکه گرفتار چنگال آنها نشود وی را به خانه خود دعوت می‌کرد اما آنها پس از آنکه از این جریان آگاه شدند خشمگین گشتند و به او صریحا گفتند حق نداری بعد از این میهمانی به خانه خود راه دهی

با ویکی روان همراه باشید.

ای کاش در برابر شما قدرتی داشتم

به هر حال لوط که این جسارت و وقاحت را دید از طریق دیگری وارد شد، شاید بتواند آنها را از خواب غفلت و مستی انحراف و ننگ، بیدار سازد. رو به آنها کرد و گفت: «چرا شما راه انحرافی می‌پویید؟ اگر منظورتان اشباع غریزه جنسی است چرا از طریق مشروع و ازدواج صحیح وارد نمی‌شوید؟ این‌ها دختران منند (آماده‌ام آنها را به ازدواج‌تان در آورم) اگر شما می‌خواهید کار صحیحی انجام دهید راه این است». بدون شک دختران لوط تعداد محدودی بودند و آن جمعیت افراد زیادی، ولی هدف لوط این بود که اتمام حجت کند و بگوید من تا این حد نیز آماده فداکاری برای حفظ حیثیت مهمانان خویش و نجات شما از منجلاب فساد هستم. ناگفته پیداست که لوط نمی‌خواست دختران خود را به ازدواج مشرکان گمراه در آورد بلکه هدفش این بود که بیایید و ایمان بیاورید و بعد هم دختران خودم را به ازدواج شما در می‌آورم اما وای از مستی شهوت، مستی انحراف و غرور و لجاجت. اگر ذره‌ای از اخلاق انسانی و عواطف بشری در آنها وجود داشت، کافی بود که آنها را در برابر چنین منطقی شرمنده کند، لااقل از خانه لوط باز گردند و حیا کنند. ولی این قوم در برابر این همه بزرگواری لوط پیامبر، بی‌شرمانه گفتند: «تو خود خوب می‌دانی که ما تمایلی به دختران تو نداریم». در اینجا بود که این پیامبر بزرگوار چنان خود را در محاصره حادثه دید و ناراحت شد که فریاد زد: «ای کاش دربرابر شما قدرتی داشتم تا از میهمانانم دفاع کنم و شما خیره‌سران را در هم بکوبم یا تکیه‌گاه محکمی ‌از قوم و عشیره و پیروان و هم پیمان‌های قوی و نیرومند در اختیار من بود تا با کمک آنها بر شما منحرفان چیره شوم.»

ای لوط نگران مباش

سرانجام هنگامی‌که رسولان پروردگار نگرانی شدید لوط را مشاهده کردند که در چه عذاب و شکنجه روحی گرفتار است، پرده از اسرار کار خود برداشتند و به او گفتند: «ای لوط ما فرستادگان پروردگار توایم نگران مباش و بدان که آنها هرگز دسترسی به تو پیدا نخواهند کرد»! در جای دیگری می‌خوانیم: «آنها قصد تجاوز به میهمانان لوط را داشتند ولی ما چشم‌های آنان را نابینا ساختیم» این سخن قرآن نشان می‌دهد که در این هنگام قوم مهاجم به اراده پروردگار بینایی خود را از دست دادند و قادر به حمله نبودند. در بعضی از روایات می‌خوانیم که یکی از فرشتگان مشتی خاک به صورت آنها پاشید و آنها نابینا شدند. بهرحال این آگاهی لوط از وضع میهمانان و ماموریت‌شان همچون آب سردی بود که بر قلب سوخته این پیامبر بزرگ ریخته شد و در یک لحظه احساس کرد بار سنگین غم و اندوه از روی قلبش برداشته شد.

ادامه دارد…

نیلوفر صدری

ارشد روانشناسی وتربیتی دکتری تعلیم وتربیت عضو تیم تحریریه ویکی روان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا