شعر و ادبیات

دختر کوچولو و بستنی‌فروشی

با ویکی روان همراه باشید.

هوا گرم بود. به همین خاطر توقف جلوی مغازه بستنی‌فروشی امری کاملا طبیعی به نظر می رسید. دختر کوچولویی که پولش را محکم در دست گرفته بود، وارد بستنی‌فروشی شد. بستنی‌فروش قبل از آن که او کلمه‌ای بر زبان جاری نماید با اوقات تلخی به او گفت از مغازه خارج شده و تابلوی روی در را بخواند و تا وقتی کفش پایش نکرده وارد مغازه نشود. دخترک به آرامی از مغزه بیرون رفت و مرد درشت هیکلی به دنبال او از مغازه خارج شد. دختر کوچولو مقابل مغازه ایستاد و تابلوی روی در را خواند: «ورود افراد پابرهنه ممنوع!» دخترک در حالی که اشک چشمانش بر روی گونه‌هایش می‌غلتید راهش را گرفت تا برود.

در این لحظه مرد درشت هیکل او را صدا زد. او کنار پیاده‌رو نشست، کفش‌های بزرگ نمره ۴۴ خود را در آورد و در مقابل دختر کوچولو جفت کرد و گفت: بیا بکن تو پاهات. درسته که با این کفش‌ها نمی‌تونی خوب راه بری، اما اگر بتونی یه جوری آنها را با پاهات بکشی، می‌تونی بستنی‌ات را بخری.

مرد دختر کوچولو را بلند کرد و پاهای او را توی کفش‌ها میزان نمود و گفت: عجله نکن، بس که این کفش رو با پاهام این ور و اون ور کشیده‌ام خسته‌ام. تا بری و برگردی من اینجا راحت می‌شینم و بستنی‌ام را می‌خورم. چشمان براق دختر کوچولو هنگام هجوم او به سمت پیشخوان و خریدن بستنی صحنه‌ای نبود که از ذهن زدوده شود. بله، او مرد درشت هیکلی بود، شکم گنده‌ای داشت، کفش‌های بزرگی داشت اما مهم‌تر از همه، قلب بزرگی داشت.

ویکی روان

ویکی روان سامانه سلامت روان با خدمات متنوع برای تمام فارسی زبانان است. می‌توانید در ویکی روان مشاوره روانشناسی برگزار کنید، در وبینارهای روانشناسی شرکت کرده و از مطالب مرتبط با روانشناسی استفاده کنید. جلسات مشاوره روانشناسی ویکی روان به صورت آنلاین، تلفنی و متنی برگزار می‌شوند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا